Description
بری این روزها حوصله ندارد… دائماً آه می کشد و دلش هیچ چیز نمی خواهد . حتی توییست هم نمی تواند لبخند بر لبش بیاورد! اما چه اتفاقی برایش افتاده است؟ به خاطر شروع زمستان اینطور غمگین است؟ سانچا که عاشق این فصل است، راه حلی برای مشکل او دارد…
امروز صبح سر صبحانه، بری دائماً آه میکشد. با ناراحتی از پشت پنجره به باغش نگاه میکند. زمستان دارد نزدیک میشود و برگهای خشک پای درختان میریزند. بری دوباره آه میکشد: «ههیی!» توییست با نگرانی نگاهش میکند. اولین بار است که دوستش را در این وضعیت میبیند. بری حتی وافلهای هویجی اشتهابرانگیزش را هم نمیخورد. وضعیت بحرانی است! بری میگوید: «حالم خوب نیست.» توییست سریع میرود دماسنج میآورد و آن را در دهان بری میگذارد. بری هیچ واکنشی نشان نمیدهد. چند لحظه بعد، توییست دما را میخواند. خب تب که ندارد،این از این. اما پس مشکلش چیست؟ نکند سرما خورده باشد؟ نه، فین فین نمیکند. شاید خسته است؟ امکان ندارد؛ بری هیچ وقت خسته نمیشود… بری میگوید: «فکر کنم برگردم تو تخت.» اما بری که همیشه شاد و پر انرژی است! توییست دیگر مطمئن میشود که دوستش بیمار شده است!همینطور که تلاش میکند به طریقی به او کمک کند، کسی در میزند. بری با زحمت بلند میشود برود در را باز کند. با لحنی غمگین میگوید: «اوه، سلام سانچا…»دختر جوان که از این استقبال عجیب متعجب شده است میگوید: «اوه، سلام. میتونم بیام تو؟»
درباره نویسنده
Catherine Kalengula کاترین کالنگولا
Reviews
There are no reviews yet.